۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

عصا


در نا امیدی بسیارتوی تاکسی نشستم و دارم می رم سر کار
به عصاهایی نگاه می کنم که حالا کنار پای من قرار گرفتن
به راننده تاکسی نگاه می کنم که یکی از پاهاش قطع شده
وحالا با یک پا و دو عصا و ماشینی که
گاز و کلاچ و ترمزش رو مخصوص معلولین ساختن 
داره مسافر کشی می کنه و نگذاشته که نقص عضوش 
اونو از جریان زندگی دور کنه . 
به پاهای خودم نگاه می کنم که هنوزم می تونم باهاش 
از ونک تا سید خندان رو پیاده راه برم. 
"همیشه بهانه هایی وجود دارند که بخاطرش خدا رو شکر کنم"
دلم می خواد کرایه ی بیشتری بهش بدم . اما فکر می کنم شاید این کار
نذاره که اون خودش رو مثل یک آدم معمولی تو این جامعه ببینه
کرایه رو بهش می دم و بقیه اش رو می گیرم
چند دقیقه بعد ،وقتی از کتاب فروشی ِ خانوم ارمنیه که حاجاقا دوستش داره
میام بیرون متوجه می شم موبایلم رو گم کردم
به (شماره) خودم زنگ می زنم،در نا امیدی بسیار
یه آقایی گوشی رو بر می داره. همون راننده تاکسی چند دقیقه پیشه. 
آدرس حُجره(!) رو می گیره ازم و موبایلم رو برام میاره
چند  هزار تومن به عنوان کرایه ی آوردن گوشیم بهش می دم 
احساس می کنم موبایلم اون روز ،باید تو ماشین اون جا می موند

۱ نظر:

  1. در امید بسیار لایک شدیدی داریم به این خاطرات روزانه!
    موبایل شوما نقش یه آدم خوب رو بازی کرده!

    پاسخحذف

حالا تو بگو