۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

می شود گفت که


تو نمایشگاه مزخرف کتاب،چشمم به یک پوستر می افته که تو اون یه نفر داره کتاب می خونه و اطلاعات بالا میاره .  عجب طرح احمقانه ای. دلم می خواد یه چی بخورم و رو پوسترش بالا بیارم . تو دلم  می گم اگه الان "عمو" اینجا بود حتما مخالفت می کرد . حتما می گفت اتفاقا برعکس!اصلا اینجوری فکر نکن!!بعد هم کلی دلیل میاورد که دهن ادمو اساسی می بست!یا شایدم نه!یه بشکن کُلفَتی می زد و می گفت:این یکی رو باهات منافقم!!(تو موافقتش هم لامصب مخالفت نهفته است!)تا احساس کنم که هنوز هم فکرهای مشترکی بین من و رفیق قدیمیم وجود داره.عمو نیست و  حالا دیگه دلمون برای اون هم تنگ می شه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ              
با رفیق ِ  کوچیک پر حرفم تو خیابون قدم می زنیم . حوالی ونک. همون جا که تابستون زیاد می رفتیم !میگه پس تو هم باید بری!
می گم آره!طوری نیست،بیت و شیش سال رو که چشم به هم زدیم رفت،حالا یکی دو سال که طوری نیست!می گه آدم خوبی بودی!حیف میشه!بری فکر کنم منم تنها بشم ! بهش می گم هیشکی ،هیچ وقت تنها نمیشه . آدم ها می رن و میان و زندگی کاملا در جریانه! آدمای زیادی بودن،که فکر می کردم اگه نباشن خیلی تنها می شم!که همه شون یک روز رفتند و حالا من موندم ادم های دیگه ای که فکر می کنم، این ها هستند که اگه یه روز نباشن،خیلی تنها می شم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


از وقتی بلاگر رو فیلتر کردن،خیلی دوس ندارم بنویسم. حداقل اینجا خیلی دوست ندارم که چیزی بنویسم . دیگه خبری هم از
دوستایی که یک زمان حواس شون به شنبه و دوشنبه ی ما بود هم نیست!دیگه کسی نمی گه این هفته چرا ننوشتی یا چرا فلا ن چیزو نوشتی. من به ننوشتن عادت کردم و دوستام به نخوندن!. راسته که می گن عادت ،عادت میاره!

۲ نظر:

  1. حاجی، نوشتن و ننوشتن تو، دردی از بقیه دوا نمیکنه! درد خودت رو آرومتر میکنه!
    بنویس، کاری نداشته باش که کسی هست برا خوندنش یا نه!
    راستی، روزهای زیادی رو گذروندیم! اما هنوزم هستیم!

    پاسخحذف
  2. من عادت کردم به خوندن و بیشتر به منتظر بودن!

    پاسخحذف

حالا تو بگو