۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

به سفیدی این روزها



هرچی فکر می کنم یادم نمیاد آخرین باری که میدون رسالت رو مثل دیشب 
سفید و زمستونی دیدم کی بود .  حس عجیبی داشت رسالت دیشب. 
چقدر دلم برای تماشای این صحنه ها تنگ شده بود . 
اولین گلوله ی برفی دیشب رو قدیمی ترین رفیقم بهم پرت می کنه!
و مثل همیشه تیر من به خطا می ره .
 سفیدی خیابونای اطرافم رو نگاه می کنم و نا خواسته
یاد حرف نوروزی تو کویر می افتم که گفته بود
  با وجود اینکه بارون می اومد و داشت سردش می شد
زیر بارون ایستاده بود ،چون با خودش فکر کرده بود
که شاید هرگز تا اخر عمرش بارون کویر رو نبینه
دلم نمی خواد برم خونه!می ترسم این آخرین برفی باشه که
روی درختای این خیابونا می شینه!
یادم نمی ره که همین دو هفته ی پیش،وقتی مسعود خان گفت:
"اومدم بعد از سی و سه سال برف تهران رو ببینم "
همه خندیدن و گفتند : تهران دیگه برف نمیاد!!
همه مون از دوباره سپی دیدن این شهر نا امید بودیم!
برف که چه عرض کنم،حتی خبری از بارونایی که پارسال
حداقل پنجشنبه هاش می اومد هم نبود!
ساعت یک و نیم شب،از چرت شبونه ام میام بیرون
صدای بچه ها یی که تو کوچه برف بازی می کنن
بیدارم می کنه. از پنجره نگاشون می کنم .حتما مدرسه رو تعطیل کردند که اینا تا این وقت شب می تونن بیرون باشن 
شایدم اونا هم می ترسن!!از اینکه این برف،اخرین برف زمستونی باشه
گاهی فقط حس ترسه که می تونه مجبورت کنه،از تموم لحظه های پیش روت
بیشترین استفاده رو بکنی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو