۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

آرزو


کسی رو می شناسم که چهل و اندی از زندگیش می گذره
مردی،در استانه ی پنجاه سالگی ،به قول بزرگی،نیم قرن از زندگی
صاحب ،خونه،خونواده ،یک همسر و چند فرزند
حال و روزگاری که شاید،خیلی ها این روزها  حسرتش رو می خورند
بی نیاز از هر نیازی(شاید )
خیلی از ارزوهای بزرگ من و امثال من،عادی ترین های زندگیشه 
کشورهای زیادی از دنیا رو دیده و این روزها شهروند یکی از کشورهای
دور از ایرانه . 
گاهی خیال می کنم که یکی از بی نیاز های دنیا همین مرد چهل و چند ساله است!
هنوز دوچرخه ی روزای بچه گیش رو داره.
یادگار روزهای سیب زمینی پخته و تخم مرغ
تداعی کننده ی گذشته ی تلخی که با حال و روز ِ امروزش 
گالیور تا لی لی پوت فرق داره!گذشته اش رو دوست داره
آدما حتی به تلخ ترین خاطره های گذشته هم وابسته اند!دوستشون دارن!
ازش می پرسم بزرگترین ارزوی زندگیت چیه؟؟
میگه: دلم می خواد،همه ی این چیزایی که الان دارم رو بدم 
فقط یکبار دیگه مادرم رو ببینم. جفتمون ساکت می شیم
از نگاش می فهمم که داره به مادرش فکر می کنه که سالهاست از دنیا رفته
گاهی با خودم فکر می کنم که
آدما هرچی بی نیاز تر می شن،ارزوهاشون دست نیافتنی تر می شه .







۲ نظر:

  1. دلم می خواد،همه ی این چیزایی که الان دارم رو بدم
    فقط یکبار دیگه مادرم رو ببینم.

    پاسخحذف

حالا تو بگو