۱۴۰۱ فروردین ۱۴, یکشنبه

مارا در این میانه چه کاریست با بهار؟

 


عید امسال  مثل عید تمام سالهای گذشته زندگیم

با همه ادمها فرق داشت

بجز روزهای تعطیلی که میشد از جنگ اعصاب کار رها بود

و به استثنای تنها روزی که از تهران خارج شدیم

و رفتیم قزوین که البته با دعوای تلفنی خاله جان 

به اتش غم کشیده شد هیچ اتفاق خوبی رو به همراه نداشت

14 روز شبها رو صبح کردیم و صبح ها را شب

قرن جدید رو با بی حسی تمام به اتمام رسوندیم

این وسط تنها چیزی که میتونست بهار رو برای من

زیباتر کنه دیدن کسی بود که حتی عید رو هم بهم تبریک نگفت

بزودی 39 ساله میشم . انگیزه ای برای ادامه ماجرا جود نداره

انگار به یه بن بست رسیدم. اخرین باری که به بن بست رسیدم

سالی بود که چاره ای جز سربازی رفتن نداشتم

رفتم و مسیر برام باز شد

ولی این بن بست تو جای پرتی یقه من رو گرفته

هیچ اتفاق خوشی در انتظار من نیست . و هیچ راه فراری

من زندگی رو دوست دارم ولی نه به این شکلی که رو به روم

ایستاده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو