۱۳۹۵ آبان ۱۵, شنبه

پیرزنی که خونه اش رو گم کرده بود



"من که الزایمر دارم"!
اونایی که با من صمیمی ترن قطعا این جمله رو زیاد از من شنیدن
به نظرم در مواقع فراموشی استدلال خوبیه و تا حد زیادی 
از بار گناه فراموشی ام کم میکنه
اما واقعیت ماجرا اینه که من الزایمر ندارم و به شدت هم از این 
بیماری میترسم . 
یادمه سالها پیش یک پیرزن الزایمری همسایه مادربزرگم بود 
تنها زندگی میکرد و به ندرت می دیدیم کسی بهش سر بزنه 
بچه هاش کلید در خونه اش روانداخته بودن گردنش که هیچ وقت 
بدون کلید از در خونه بیرون نره . با اینکه الزایمر داشت ولی 
ظاهرش خیلی هوشیار به نظر میرسید . گاهی فکر میکردیم که شاید فیلمشه
ترفندی برای جلب توجه بیشتر . 
یک شب که با یکی از دوستام خونه مادر بزرگ بودیم 
و مادر بزرگ هم خونه نبود این خانم در خونه رو زد 
و بعد از باز شدن در،بدون اینکه ما تعارفی بهش بکنیم
در رو هل داد و  اومد تو. 
رفت تو اشپزخونه و شروع کرد به اعتراض که چرا اینا اینجاس
فکر کرده بود خونه خودشه و ما اومدیم خونه اش رو تغییر دادیم
تو اتاق ها میچرخید و با چشم های درشت و حیرت زده اش منو نگاه میکرد !
تنها کاری که از دستم بر میومد خبر کردن یکی از خانم های همسایه بود 
که بیاد و کمکش کنه که بره خونه اش .همسایه طبقه چهارم اومد و این لطف
رو در حق من و اون کرد .هنوز چهره ای پیرزن رو به یاد دارم
 که با شرمندگیغیر قابل وصفی خونه مادربزرگ منو ترک میکرد
 و همسایه طبقه چهارمبا خنده اونو به سمت خونه اش هدایت میکرد
 . کاش در دنیا بیماری غیر قابل درمانی وجود نداشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو