"من که الزایمر دارم"!
اونایی که با من صمیمی ترن قطعا این جمله رو زیاد از من شنیدن
به نظرم در مواقع فراموشی استدلال خوبیه و تا حد زیادی
از بار گناه فراموشی ام کم میکنه
اما واقعیت ماجرا اینه که من الزایمر ندارم و به شدت هم از این
بیماری میترسم .
یادمه سالها پیش یک پیرزن الزایمری همسایه مادربزرگم بود
تنها زندگی میکرد و به ندرت می دیدیم کسی بهش سر بزنه
بچه هاش کلید در خونه اش روانداخته بودن گردنش که هیچ وقت
بدون کلید از در خونه بیرون نره . با اینکه الزایمر داشت ولی
ظاهرش خیلی هوشیار به نظر میرسید . گاهی فکر میکردیم که شاید فیلمشه
ترفندی برای جلب توجه بیشتر .
یک شب که با یکی از دوستام خونه مادر بزرگ بودیم
و مادر بزرگ هم خونه نبود این خانم در خونه رو زد
و بعد از باز شدن در،بدون اینکه ما تعارفی بهش بکنیم
در رو هل داد و اومد تو.
رفت تو اشپزخونه و شروع کرد به اعتراض که چرا اینا اینجاس
فکر کرده بود خونه خودشه و ما اومدیم خونه اش رو تغییر دادیم
تو اتاق ها میچرخید و با چشم های درشت و حیرت زده اش منو نگاه میکرد !
تنها کاری که از دستم بر میومد خبر کردن یکی از خانم های همسایه بود
که بیاد و کمکش کنه که بره خونه اش .همسایه طبقه چهارم اومد و این لطف
رو در حق من و اون کرد .هنوز چهره ای پیرزن رو به یاد دارم
که با شرمندگیغیر قابل وصفی خونه مادربزرگ منو ترک میکرد
و همسایه طبقه چهارمبا خنده اونو به سمت خونه اش هدایت میکرد
. کاش در دنیا بیماری غیر قابل درمانی وجود نداشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
حالا تو بگو