۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

دو تا قصه ی همیشه تکراری



*قصه ی اول

یه نفر که هنوز عادت نکرده زود بیدار بشه ،هنوز صبح ها دیر ش می شه،هنوز همه چیش رو قبل از راه افتادن جا می ذاره،هنوز فین فین می کنه،داره می ره سر کار. مثل همیشه سردشه،مثل همیشه داره موزیک گوش می ده،مثل همیشه نمی دونه خسته اس یا خوابش ماد یا داره موتورش واسه هیجان گرم می شه.این قصه ی تکراری هر روز کوچه ی ماست . رفتم بانک ملی.شلوغ بود. صرف نمی کرد بایستم. رفتم
*هادی
دلم واسه هادی تنگ شده بود. زنگ زده و شماره دولان رو می خواد.می گفت یکی از دوستاش رفته رو مین!ما تحت و یکی از پاهاش قطع شده. می گفت یه دختر میلیاردر ،کیس ازدواج واسه من پیدا کن(در باره ی شغل جدید احتمالی من).مرتیکه خدمت هم رفته ادم نشده.منصور قدیمی گوش میدم.حسش خوبه



*تولد

تولد دو تا از دوستامه. خانوم شین و میثم پرتویفکوچیک ترین دوست حال حاضر . به جفتشون تلفنی تبریک گفتم .از تبریک گفتن پیامکی بدم میاد . اگه بهم بدن خوشحال می شم ولی از پیامک زدن واسه تبریک بدم میاد. نمی دونم چرا. میثم می خواد بیاد پیش من. اومد. چند دقیقه بعد یعه مامور پست،یه بسته میاره مل حمیده. از قوچان. ادرسش با تهران ضلع جنوبی پل غربی سید خندان شروع می شد!در ادامه نوشته بود سایت اینترنت کافی نت!!من موندم چه جوری پستچی ننه مرده ما رو پیدا کرده. آدرس فرستنده هم که واویلا !خیابون بلوار فلان،رو به روی سوپور فلان!میثم گفت اسکن کن بذار تو فیس بوکت.حیفه !کامران ال -کی اومده بود و طبق معمول چیز شعر می گفت ....می خوام برم هند...اونجا زن های اروپایی خوشگل داره !باید خارجی بلد باشی!(کی می شه رد کفش هام بمونه رو صورتش)
*ناهار
امین اقا اومده و می وایم ناهار بخوریم. پنج ثانیه یه بار یادم می ره داریم در مورد چی حرف می زنیم.پرتوی می گه ماهی یک ثایه بیشتر از من حافظه  داره . در نهایت به تفاهم می رسیم. امین می ره غذا بگیره و در نهایت غذای امروز ما همه چی شد جز اونی که سرش به تفاهم رسیدیم . 

* چیزای  کوچیک ادمای بزرگ
دارم کامپیوتر اقای غول مرحله اخر معماری رو درست می کنم . کامپیوتری که اینقدر قدیمیه که به سختی نفس می کشه. فایل های موزیکش داغون تر ام پی تیری پلیر حمیده.یه همچین کامپیوتری که به درد کافی نت طبقه سوم سیدخندان هم نمی خوره ،توی قصر یک معمار بزرگ تو بهترین محله های شمال تهران! یعنی تو دنیای  آدمای بزرگ هم چیزای کوچیک پیدا می شه؟

*سهم
اخر شب با اقای الف و نون ،رفتیم دیدارو. پارسال با انوم "ع" کافی شاپ بالای پل رو اباد کرده بودیم.امسال با این رفقا کافی شاپ دیدارو رو.آقای  الف حالش بد بود ، از نظر من ادما تو شادی ها و غم های هم شریکن.حتی اگه درصد غم ها بیشتر از شادی ها باشه!حرفایی زدیم ،چیزایی شنیدیم که چون مربوط به من نمی شه گفتنش خیلی مهم نیست . 

*قصه ی دوم
یه نفرداره می ره خونه،خسته اس،سردشه،انرژیش ترکیده ،دلش پره،مغزش خالیه،با خودش آهنگ می خونه،امشب دستام از این که هست تنها ترم می شه رو می خونه و خوشحاله که کسی نیست صداشُ بشنوه!دم در خونه سطل آشغال اومده پیشوازش!باید اونو بذاره دم در،نمی دونه حال داره شام بخوره یا نه.نداره،نمی خوره و می ره حموم.می خواد فکر نکنه،ولی فکرم که نمی شه نکرد!پیامک می ده ،گوشیش رو می ذاره رو ویبره،پی سی رو روشن می کنه،تایپ می کنه،با خودش فکر می کنه که چند روزه دارم می نویسم؟

۱ نظر:

  1. مهم نیس چن وقته داری مینویسی مهم اینه که داری مینویسی

    و این خیلی خوبه

    پاسخحذف

حالا تو بگو