۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

روزایی که بی تو گم کردم!



عکس:نژادی

*باد صبحگاهی

چشام ُ باز می کنم و آخرین جمله ای که قبل از اینکه خوابم ببره رو تکرار می کنم:تو روحت صولتی !!!اگه اون نسکافه ی کوفتی رو نمی کردی ،تا چهار صبح مثل سگ پاسوخته بیدار نمی موندم. هفت و سی  دقیقه اس،باید سریع برم که به کارای بانکیم برسم. هوا اینقدر سرده که اگه اخوان ثالث زنده بود حتما ورسیون دوی زمستون رو می سرود .تو راه به هیچی نمی خوام فکر کنم ولی مگر فکر هم می شه نکرد؟!(تو روحت مسعود کیمیایی)خیابونا خلوته،بانک هم خلوته ،یه ربع به نُُه بامداده و در عین ناباوری بنده در مسند امورم!بعد از مدتها می شه یه صبحونه ی توپ سر کار زد . مقدم و مهراز(همون آقای رازمهر) از دیدن من این وقت صبح کف کردن.اشک تو چشاشون حلقه زده!

*سرویس می شویم

آقای "ب" اومده و به زور می خواد یه ایرادی از تو کامپیوتر استاد غول مرحله ی اخر معماری در بیاره که ویندوزش رو عوض کنم. اون مشتری مون که همیشه ثبت نام داره و نام پدرش "بابا" است اومده و داره سرویس می کنه. خانوم "ن" ده تا سی دی اورده که واس ام پی تیری کنم . آقای فتیش بازه اومده و می پرسه اسم تو امینه؟می گم نه!من علی ام ،می گه اها تو علی بود ،همکارت اسمش امیر بود. شیطونه می گه کمربند رو باز کنم ببندمش به میله شاقش بزنما!

*حال ما خوب است

یکی از دوستام که تا حدودی در جریان اتفاق های اخیر ماست،گیر داده و می خواد  نذاره من دپ باشم. مرتب پی ام می ده!می گه جواب ندی زنگ می زنم! مسنجر دی -سی می شه. البوم جدید فرمان فتحعلیان رو گوش می دم:"چون آینه بیگانه" تراک سه ی فوق العاده ای داره. یادش بخیر.اون سالی که با افشین رفتیم کنسرتش و افشین می گفت بریم پشت فرمون!!بشینیم. حالم خوبه. در حالی که نباید اینجوری باشه.خانوم سین واسم یه کاغذ اسکن شده فرستاده. می خونمش و یادم ی ره که حالم باید بد باشه.این روزا همه چی یادم می ره


*روزای بی حافظه گی

یادم رفت ناهار بخورم!با امین آقا در حد یک لیوان چای با کیک آشنا و چار کلوم درد دل ساعت رو به شش و سی دقیقه می رسونیم . امیر علی هم مثل کرم خاکی کنارمون می لوله. واسه داداشش از این ان و گه ترش ها گرفته بود. امین اقا می خواست بپیچونه. و نشد . از کافی نت اومدم بیرون. از حامد سه تا فیلم خریدم .وقتی خریدم یادم افتاد فیلمایی که قبلا گرفتم رو هنوز ندیدم. تو راه تصمیم می گیرم برم ارایشگاه و یادم رفت. وقتی یادم افتاد پشت در خونه بودم . 
وارد خونه می شم،ژنرال رو می بینم و می گرخم. گفته بود زود برو خونه . من نیستم . با اهل بیت خبرای روز رو مرور می کنیم. چن تا تلفن باید می زدم که زدم .یکی شون مثل دایره بود،طول کشید و بی نتیجه نرسید!! یادم می افته که ناهار نخوردم . سی دی های خانوم "ن" هنوز کانورت نشدن. تمرکز ندارم . وضعیت دراماتیکی پیدا کردم. نگران بد تر شدن وضع فعلیم هستم .

*تصویر

می خواستم واسه وبلاگم عکس های خوب بذارم. عکس هایی که حداقل تو سرچ گوگل مثل چی نریخته باشه .خودم که استعداد نداشتم. مهسا نعمت قرار شد هفت تا هفت تا عکس بده که نداد ،دست به دامن عمو شدیم که اونم هنوز عکس های خودم رو بهم نداده!چه برسه به شکار های لحظاتش.اقای نجاتی(همون نژادی) گفت این کار رو می کنه و قراره که تو پست های وبلاگم از عکسایی که می گیره استفاده کنیم .خدا این رفیقا رو زیاد کنه

۳ نظر:

  1. khob man fek kardam molgha shod :) mifrestam, chashm

    پاسخحذف
  2. سلام داش علی
    جغور بغور رو داری که؟آقای ب میخواسته کار آقای غولش بی نخس باشه واسه این سنگ تموم بزاره هی گیر میدداه

    پاسخحذف
  3. خوبه که آدم هی فراموشی بگیره
    بهتر
    یادش نیاد خیلی چیزا

    اشتقبال کن

    DDDDDDDDDDD:

    پاسخحذف

حالا تو بگو