۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

همه چی واقعا آرومه ایا؟؟؟



مکاشفه


امروز صبح یه کشف بزرگ کردم و اون چیزی نبود جز کشف علت تاخیر نیم ساعته ی روزانه!همه ی مشکلات از اینجا شروع می شه که من پنج دقیقه لباس پوشیدن و صبحانه خوردنم طول می کشه و چهل و پنج دقیقه پیدا کردن کلید و هد فون و موبایل و سایر بند و بساط.همیشه ی خدا هم آسانسور ما طبقه ی اخره!انگار ملت ساختمون از طبقه یک تا نوزده از پله می  رن و فقط طبقه بیستمیه که از اسانسور استفاده می کنه! امروز بر خلاف همیشه اقای غر دم در نبود و حمید قبل از اومدن من رفته بود،حتی اقای "ب" هم نبود که بیاد چرت و پرت بگه و اعصاب ما رو به هم بریزه .اصولا وقتی آرامش بامدادی ما همون ارامش قبل از طوفان معروفه که می گن ... مسنجر رو باز می کنم ،افلاین ساناز مغزم رو می کوبه به دیوار:منتظری به رحمت خدا رفت




تفاوت


خبرای ارتحال منتظری رو می خوندم....چقدر اختلاف بین دو روایت از یک حادثه وجود داره!روایت رادیو فردا و فالس!!نیوز!فالس نیوزیا که مثکه بدشون نمی اومد دوتا فحش هم اخر خبرشون ضمیمه کنند . همه تو شوک خبر ارتحال منتظری هستند...تو فیس بوک پوسترها یکی پس از دیری شیر می شن وتو  فرند فید نوشته هاس که نشون می ده  بچه ها چقدر حالشون بده...یه عده از رفقای اون وری هم این وسط ها با دمشون گردو می شکنن و برام عجیبه که مرگ یه نفر چطور می تونه واسه بعضی ها خوشحال کننده باشه؟




میان برنامه


مشتری: سلام آقا!ببخشید بچه های ما اینجان؟؟
بنده: (با تعجب )نمی دونم والا
مشتری: می شه یه نگاه بکنین؟؟
بنده:  دوست عزیز!من اولین باره شما رو دارم می بینم!بچه هاتون رو هم نمی شناسم !م شه خودتون یه قدم بیاید جلو تر و ببینین بچه هاتون هستن؟؟
مشتری:با تعجب...ا؟؟؟یعنی اشکال نداره من داخل رو نگاه کنم؟؟


...انَ اللهُ مَعَ الصابرین




مشکلات روز مره


خانوم "ن" همسر آقای "ب" اومده و می پرسه بوی بد از کجا میاد؟؟خدمت شون عرض می کنم که از چاه مستراح ...و توضیح می دم که حمید جون فقط دمپایی تو اون یه تیکه سولاخ ننداخته!و چاه گرفته و داره لبریز می شه!ایشون می پرسن چرا اینقدر بوی بد می ده؟؟و می رن یه اسپری خوش بو کننده ی گل یاس میارن....بوی عجیبی اونجا می پیچه...حس می کنم رفتم تو باغ و گلستان و اونجا کسی لا بهلای گل ها تخلیه ی ورسیون دو انجام داده




فاصله


فاصله ی خوشحالی و ناراحتی و بی اعصابی آدم؛در حد یک تلفنه....فشار دادن یا ندادن یک دکمه...یک تلفن کوچیک کافی بود که دوباره منو به هم بریزه...اونم سر چیزی که واقعا به من هیچ ربطی نداره



هیچ چیز اروم نیست


برخلاف این که می گن همه چی آرومه،باید بگم اتفاقا هیچ چیز اروم نیست!با مسعود تماس گرفته بودم و هماهنگ کرده بودم که فردا رو بپیچونم برم قم که درنهایت کنسل شد. می خواستیم  تو عمق ماجرا باشیم اما ظاهرا قسمت مون به جلو تر از یوتیوبش نبود! نشستیم و فیلم های راه پیمایی های امروز رو دیدیم...مادر بغض کرده بود،عکس های منتظری رو نگاه می کرد و از روزای انقلاب می گفت و این که حسی که اون روزها مردم به اون داشتند چقدر شبیه حس ما به قهرمان های امروز مون بوده...و اینکه زندگیش پایان شیرینی داشته ....


1388/09/29

۴ نظر:

  1. جریان از این قرار ه که
    ما میگیم همه چی آرومه اما تو باور نکن
    قصه اینه
    همیشه تو اوج خوشی یه چیززی واسه ناخوشی هست

    پاسخحذف
  2. به به
    بعد قرنی از متلاشی شدن سیصد و شصت، ما مجددا به کشف نوشته هاتون نایل شدیم!

    خوب بود عین همیشه.
    هرچند که غمگین بود و دلگیر...

    پاسخحذف
  3. هی هی روزگار
    روحش شاد
    :(

    پاسخحذف
  4. من یه سوال باز برام پیش اومده که
    خوب چرا از یک چاه باز کن کمک نمیگیرین آخه؟؟

    مجبورین اون بوی بد رو با گل یاس به صورت قاطی تحمل کنید واقعن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    پاسخحذف

حالا تو بگو