۱۴۰۴ مرداد ۲۵, شنبه

hate!

 *

شدت کار  کارخونه قیر زیاد شده. به صولت گفته بودن نفرتون هشت صبح اونجا باشه

من صبح زودتر میرم. خدای من عجب شب وحشتناکی بود

تا ساعت 4 نخوابیدم چون ظهر جمعه رو خوابیده بودم

   امیر برای ملود دسته گل فرستاده و تا صبح فکر اینکه دختری که روش

کراش دارم دلش پیش کس دیگه ایه اذیتم میکنه

به ای فکر میکنم که هیچکس در دنیا منو دوست نداره

نه دوست نه فامیل و نه دیگران

*

همچنان بین طبقات پایین و بالا در ترددیم

شام پایین استراحت بالا

یکی از شبها میریم پایین و شام دور هم هستیم

پرنیان سر شام پدر رو مسخره میکنه

بهم برمیخوره ولی خویشتن داری میکنم

بچه نگار باهام دوست شده . پدر میاردش بالا و 

سنتور زدن منو میبینه . مبهوت نگاه میکنه 

*

روز کلاس استرس دارم. که دیر بشه و نرسم و دیر برسم

تو کلاس دوتا دختر هستن که ازشون خوشم میاد. یکیشون منشیه کلاسه

و یکی دیگه شون نوازنده ویلنه . کار اخر وقت گره میخوره و این گره وقتی کورتر میشه که 

میفهمم کتابمو نیاوردم . تو سر زنون میرم خونه کتاب رو برمیدارم و

خودمو میرسونم . دختر ویالنیست نیست 

شب از شدت خستگی پاره ام

*

پنجشنبه تعطیله. مشدی استراحت میکنم و شب میرم خونه سارا تا فیلم

زندگی دیگران رو ببینیم .. سیاوش و مجید بحث کهنه غزه دوستی رو

علم میکنن. فیلم خوبی میبینیم و کباب خوبی میخوریم

*

جمعه استراحت میکنم بدون هیچ کار مفیدی . فقط دوتا گلدون

میکارم . عصر لیلا و دایی میان خونه مادربزرگه

وقتی میرن میرم بالا و باز استراحت و کارهای بیهوده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو