*
هفت گذشته خیلی بدون اتفاق بود. میشود گفت خدا رو شکر
چیزی برای گفتن ندارم . تها چیزهایی که ازش یادم میاد
شبیه که خونه مادربزرگ بودیم و اخر شب از الودگی صوتی بچه های لیلا
خسته بودم و وقتی فهمیدم اونا چایی منو خوردن
عصبانی تر شدم رفتم خونه
*
مقداری طلا و از دیجیتال تو اپلیکیشنهای وطنی ریختم
اخرین تلاشها برای فرار از پسرفت اقتصادی
*
تیم محبوبم اولین بازی لیگش رو مساوی میکنه. نصف ترکیب تیم
به خاطر ثبت نشدن قرار داد تو بازینیستن
*
بیماری سرطان ماردبزرگ سارا عود کرده
پنجشنبه هیچ برنامه ای نداریم ولی میریم خونه سارا
فیلم ببینیم . مهرنازی هم میاد . نیومده شروع میکنه به غر زدن
و ناله کردن و انتقاد از رفتار مجید و امیرخان . شام میخوریم و مهرنازی با شروع فیلم
میره فیلم خوبی میبینیم
*
جمعه رو گذاشتم برای لش کردن. ناهار جوجه روی پشت بوم میزنیم . عصر به هوای بنزین زدن میرم بیرون
همه جا شلوغه. بخصوص پمپ بنزینا. میگن باز جنگ تو راهه و این ینی ترسناک
میرم نشر چشمه یه کتاب میخرم .مرم صف پمپ بنزین . اونجا یه نفر عمودی میاد و نوبت منو میگیره
عصبانیم ولی در نهایت همون مسله باعث میشه بنزین بیشتری بزنم
شب چشمم شروع میکنه به سوختن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
حالا تو بگو