۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

حرف و سکوت/ورسیون اول


1

از ماشینش پیاده می شم و می رم تو ماشین صولتی!چون نه خونه ی ما رو بلد بودو نه می دونست  از دم خونه ی ما چه جوری باید  بره خونه شون!از دوستاش شاکی بود،که چرا اونوقتی که باید جلوش می ایستادن،جا خالی دادن!!چرا وقتی یه عده ادم غریبه به سمتش حمله کردن ،هیشکی واسش سینه سپر نکرد،که هیچ،کمک ِغریبه ها هم کردند!!حالش خیلی بد بود نمی شد بیکار نشست!!شروع کردم به حرف زدن و ربط دادن چیزایی که می شد به اون ماجرا ربط داد. حالا می تونستم بینم که اروم شده!وقتی که گفت: آره !راس میگی!حق با توئه! فهمیدم که موفق شدم !
واسه صولتی جریان رو تعریف می کنم و می گم: آدما چقدر راحت با حرف آروم می شن !

2

واکنش هاش کاملا عصبیه !خیلی خیلی خیلی عصبی!گاهی احساس می کنم که ممکنه چند دقیقه ی دیگه منفجر بشه...حس خوبی ندارم. نه به خاطر اینکه کنارم یک ادم عصبی نفس می کشه!به خاطر این که این جو عصبی رو از من گرفته. اگه من حرف نمی زدم،اون این تنش عصبی رو به خودش نمی گرفت!!آدما چه زود،با یه جمله گُر می گیرن و از کوره در می رن!چه راحت می شه با حرف ادما رو خراب کرد
3
از نظر من،همه ی اتفاق های خوب و بد زندگی ،زمانی رخ می دن که سکوت شکسته می شه . باید خوش شانس باشی که صدای شکستن،صدای باب میل دل تو باشه .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو