۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

جایی که ما زندگی می کنیم



*روزگار عقیم
از پشت تلفن هم می شد فهمید که چقدر ناراحته.وبلاگش رو می خونم و تازه می فهمم که چرا اینقدر ناراحت بود و حالا خیلی بیشتر از قبل بهش حق می دم .  همین چند شب پیش بود که می گفت می خواد با یه خبر خوب همه رو خوشحال کنه و منم می خواستم رو اول شدن نمایشنامه اش باهاش شرط ببندم . دوم شدنش رو بهش تبریک می کنم و بلافاصله از کاری کردم پشیمون می شم . نمی دونم اینجور مواقع چی باید گفت . می گفت حال عباس جدیدی ِ بعد از فینال اتلانتای نود و هشت رو دارم .به هر حال  تقدیر بر این بود که روزگار عقیم هومن زندی زاده که روایتی بود از مردم سبز تهران،به سرنوشت خرداد هشتاد و هشت دچار بشه،تا یادمون نره کجا داریم زندگی می کنیم
*بهشت ِ زورکی
تو نمایشگاه کتاب،یا به قول سیاوش نمایشگاه قران ،لا به لای کسایی که بستنی و چیپس و پفک و یه دونه کتاب دست شونه،دوستان عزیزی حضور دارند که نگران بهشت و جهنم شما هستند . دوستانی که اول سراغ  روسری عقب رفته ی شما می رن،بعد دوربین تون رو چک می کنند که مبادا  عکس نامربوطی گرفته باشین و حافظه ی دوربین تون رو لانه ی شیطان کرده باشین. دوستانی هستند که می تونن تو پنج دقیقه دوبار یادآوری کنند که کجا دارین زندگی می کنین.

۴ نظر:

  1. لعنتی ! یه جور هوم سیک خانگی گرفتما ! هی فکر میکنه اینجایی که باید توش زندگی میکردم ...

    پاسخحذف
  2. خیلی هم آلرژِی به سبزن،
    یه حس آَشنا که دستبنده سبزمو قایم کنم اومد سراغم

    پاسخحذف
  3. وقتی هومن دوم شد و وقتی اون جور حقشو خوردن من اونجا بودم
    وقتی رفت روی سن برای جایزه کاملا متعجب بود
    و وقتی مراسن تموم شد واقعا نمی دونم چی بگم که توصیف حس و حلش باشه
    و ما هرچی سعی کردیم مسخره بازی در بیاریم که مثلا حال و هواش عوض شه انگار یه بیلاخ نشون خودمون می دادیم
    و فکر کن او وسط تو اون هیر و ویری خاله جان هم گم شده بود....
    صحنه ی آخرو تصور کن

    پاسخحذف
  4. داش علی من الان این رو دیدم. باز تو به من لطف کردی. مرسی. واقعا هنوز نمی‌دونم چی شد اونجوری شد. دلم می‌خواد بتونم نفس بکشم. دارم خفه می‌شم گاهی از این همه نامردی و نامرادی. تنها دلخوشیم این شده که دین خودم رو نسبت به اون روزا ادا کردم.کم چیزی نیس واسه من. عباس جدیدی تو فینال المپیک 96 آتلانتا بازی بدی خورد. اما این نمایشنامه بازی خوردن یه ملت رو نشون می‌داد. تا چند روز هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم از اعصاب خردی.

    پاسخحذف

حالا تو بگو