۱۴۰۴ مرداد ۱۸, شنبه

دوستای جدید

 *

مامان همچنان خونه مادربزرگه . زندگی ما به دو بخش استراحت در بالا و خورد و خوراک

در پایین تقسیم شده  . شرایط و درد مامامن زیاده 

سخت تر از چیزی که فکرش رو میکردیم

*

شقایق بالاخره در بلاد کفر صاحب خونه میشه . از خونه راضی نیست

به همون دلایلی که همیشه از هیچی راضی نیست. به مرور عادت میکنه و حتما دوستش خواهد داشت

*

صالح پیام میده و میگه سوخته. ظاهرا تو مراحل کار با بنزین 

بی احتیاطی کرده و کارش بیخ پیدا کرده

با یاشار میرن بیمارستان و طبق گفته خودش سوختگی سطحی رو پانسمان

میکنند. بزرگترین وحشت من همچنان اینه که برای کار منتقل شم اونجا

*

کولر ابی اتاقم میسوزه و این بدترین اتفاقیه که میتونه برام بیفته 

پنکه میرزایی رو موقتا برمیدارم . میتونست شرایط 

از این بهتر باشه ولی پیمان طبق معمول گند زده به تنظیمات دریچه کولر

*

قراره بریم کنسرت  گروه خراسانی . پنجشنبه. از سر کار به جای 

خونه میرم مرتضی گرد تا میزی که کتی تو دیوار دیده رو ببینم

مرتضی گد کوچه های تنگ و عقب افتاده ای داره

مالک میز یه افغانیه. میزش خوبه و میگم اسنپ بگیره و ببره پاسداران

میرم خونه و از خستگی ولو میشم

از اونجا که شام قراره زود بخوریم ناهار نمیخورم 

عمو رضا اینا قراره ساعت هفت بیان ولی زودتر میان

من گیر میکنم و نه حموم میرم و نه راس ساعت مقرر میرسم

ناهار میخوریم و میریم سالن 

اجرای خوبیهولی بچه ها خوششون نمیاد . یا اونا زیاد ایده ال طلبن

یا من خیلی سطحی

*

جمعه استراحت میکنم و انقدر میخوابم که شب مثل دیوونه ها 

تا 4 صبح بیدارم . شنبه سختی در انتظارمه چون به ماشال گفتن 

8 کارخونه باش کار زیاده 

امروز خونه زهرا اینا میریم تا بچه شونو ببینیم میرم دنبال کتی . تو راه تخمه میخوریم

شب خوبیه در بابا چیزهای مختلفی حرف میزنیم

بیشتر استقلال مسکونی کتی.

بچه شون با مزه است و سیبیلو 

 دیروقت برمیگردیم خونه

تو اینستا و توییتر میفهمم امیر برای ملود گل خریده

تو سالن تیاتر هم دیده بودم که با امیر نامی عشق و عاشقی حرف 

میزنه. به نظرم چیز جدیدی در راهه 

شاید برای همین تا صبح به سختی میخوابم

*

به هفته ای که گذشت فکر میکنم و به بچه نگار که با من رفیق 

شده . به دختر خاله ها و بچه های دایی و عمو که همه شون از من بدشون میاد

به اینکه جز تعداد محدودی از ادما خیلی کسی به من علاقه نداره

شاید به تنهاییم . به اینکه اگه اندوه بعد از مردن من مامان و پدر رو اذیت نمیکرد چقدر مرگ شیرین 

بود. به چیزایی که فقط یه ادم تنها که هنوز مووآن نکرده فکر میکنه


۱۴۰۴ مرداد ۱۱, شنبه

بعد از عمل

*

سکسکهول کن ماجرای ما نیست

هر نیم ساعت یکبار میگیره و ول میکنه

به رحمانی زنگ میزنم و یهقرص بهم میگه بخورم

نمیدونم اثرات قرصه یا چی اخر شب باطریم خالی میشه

منگ میشم . با ارامش کامل میخوابم. مامان لباساشو جمع کرده تا بره

برای عمل خداحافظی میکنیم

*

مامان بالاخره عمل میکنه. پدر عکسش رو از بیمارستان میفرسته . بی رنگ 

و رو . بالاخره این اتفاق افتاد. فرداش مرخص میشه و میره خونه مادربزرگ 

مستقر میشه و فعلا خاله لیلا کنارش هست 

*

پدر پشت دستش کبود شده . میره پیش رحمانی و میگه

حساسیت داروییه . یه دارو بهش میده و خوب میشه

خسته شدیم از تحمل این همه مریضی

*

بارهستی رو توی گروه کتاب خونی برای مطالعه مد نظر قرار میدیم

نیلوفر هم به جمع ما اضافه شده و احتمالا کیفیت جمع بهتر شه

*

دومین جلسه کلاس تو اموزشگاه . تا دقیقه اخر با ماشالا درگیریم

سیستما قطعی زیادی دارن و سرویسمون کردن

به کلاس میرسم . کلاس سالن انتظار تنگ و کوچکی داره 

میرم کلاس و بد نیستم و بابت تمرین نکردن تکرارها 

دعوا میشم . استاد میگه تو که میای یه فای خاله زنکی

پشت در کلاس شکل میگیره*

*

برای بازکردن اولین پانسمان مامان باید بریم مطب دکتر ولی

روزی که باید این کار انجام شه برق خونه میره

پیام میدیم و درخواست میکنیم بیان خونه ولی

به شکل عجیبی جمعه میان و کار رو انجام میدن

بعد از مدتها پنجشنبه جمعه خونه ام و استرحت میکنم

شب میریم خونه دایی و بچه های لیلا هم هستن 

رفتارای عجیب و غریب بچه ای لیلا حیرت زده ام میکنه ولی فعلا

به روی خودم نمیارم


۱۴۰۴ مرداد ۴, شنبه

استرس استرس استرس

 *

هر پیام خبر یا اتفاقی که در مورد کمبود اب منتشر میشه یه استرس به استرسهام اضافه میشه

انگار یه شب خواب اروم برام یک خیاله

*

پدر پاش درد میکنه و رفته سراغ خود درمانی . روز به روز بدتر میشه

و یهو درد به دستش میزنه ورم میکنه و بدتر میشه

تصمیم میگیره بره پیش ارتوپدی که پیش دکتر پروستاتشه

به لطف منجی گیجش یه ساعت میشینه و بعد میفهمه دکتر نیست

فرداش میره اغدیر و ازمایش خون میده و میبینیم سطح عفونت بالاس

خیلی بالا و خطرناک

عصر میریم پیش ارتوپد  و یه وقتم از رحمانی میگیریم

از دستش عکس میگیره و دکتره تقریبا اظهار میکنه که نمیدونه چیه

میریم پیش رحمانی و مفهمیمعفونت از زخم پاش وارد شده

سرم و امپول میده و یه ازمایش برای روز بعد

ازمایش دوم شرایط بهتری داره و بعد از سرم دوم اوضاع بهتر میشه

*

چهارشنبه رو تعطیل کردن و ماشالا هم تعطیل میشه

این بزرگترین لطف خدا به منه

*

پنجشنبه با دوستامون میریم سینما. دیر میشه با اینکه نباید 

اینجوری باشه . فیلم زن و بچه طولانی و کسل کنندس

برای شام میریم سمت گاندی و همه جا شلوغه همبرگز بی کیفیتی خوردیم

و برمیگردیم خونه

*

مهمونی به مناسبت اخرین روزای قبل از عمل و تولد ایرن داریم

با گلو درد بیدار میشم و شل حالی 

میرم درمونگاه فرخی و میفهمیم سرما خوردگیه . تب میکنم

دارو میخورم و لش میکنم ممونی رو علیرغم میل باطنی از دست میدم

تا شب حس بهبود دارم ولی سکسکه ناشی از بتامتازون ولم نمیکنه

نصف شب با صدای جیغ گربه ها میپرم 

به لطف پوکساید ولی راحت برمیگردم به خواب

۱۴۰۴ تیر ۲۸, شنبه

نخوری زمین!

 *

هفته پر استرس . پدر جواب ازمایشش رو میگیره

تو اینترنت سرچ میکنم و چیز خطرناکی به نظر نمیاد

تا روزی که بره و نشون بده پیر میشیم

خدا رو شکر بخیر میگذره

*

ارزو میکنم کلاس این هفته تعطیل شه

و به شکل عجیبی نوبت تمرین گروهیه و کلاس تعطیل میشه

هفته ایه که خدا بغلم میکنه

*

از کار کردن برای دوستام متنفرم

سود و ضرر و استرسسش با همه

دوتا ماشین برای سارا میفرستم و به  سلامت میرسه\


*

میریم تیاتر . ملود طبق معمول برنامه ریزیش فاجعه اس و نمیرسه

من از سر کار که برمیگردم خسته و داغان ابدوغ خیار میخورم و میخوابم

بیدار میشم صالح ۵ تا بارنامه داره

میزنم و میرم دنبال بچه ها . میلیمتری میرسیم به اجرا

تیاتر خوبیه . بعدش میریم برای شام سماق

اونجا غذا تموم میشه و مجبور میشیم بریم ریحون

ملود میاد اونجا. زخمی و خونین . سگش در ر فته و اومده بگیردش خورده زمین

میریم خونه و هفته پر تنش رو تموم میکنیم

*


۱۴۰۴ تیر ۲۱, شنبه

استرس پدر

 *

هنوز به زندگی عادی برنگشتیم. هنوز تو هوای جنگیم 

دو روز کامل ب خاطر عاشورا و تاسوعا توی خونه ام

تقریبا هیچ کار مفیدی نمیکنم

یه روزش رو اش داریم و میریم خونه مادربزرگ 

واکنش دختر خاله ها با دیدن ما تغییر میکنه و بد میشه

نمیدونم شاید این توهم شخصی منه

*

پدر از بعد از جنگ توی ادرارش خون میبینه . به دکتر 

مراجعه میکنه و دارو میگیره . براش از دکتر دیگه ای 

وقت میگیریم . میره اونجا و بهش یه ازمایش غربالگری سرطان

میده. نگرانی در اوج

*

پنجشنبه با سارا و مجید میریم تیاتر . تیاتر خوبیه . مجید بعد از تیاتر باید بره خونه

و خیلی مشکوکه . توی سالن سارا میگه عینکم کار نمیکنه 

بعد زا تیاتر میریم شیلا . مجید بدون خداحافظی میره و میشه سوژه

خنده ما 

*

جمعه ناهار ابگوشت خونه مادر بزرگ داریم .میریم و تمام جمعه رو ولو میفتم

عصر میرم گالری که ازش دستبند خریدم . میرم دستبند هایی که فک میکنم کوچیکه 

رو عوض کنم . نمیکنم و برمیگردم دوست دارم جینا رو ببینم ولی حوصله ندارم . شب میفهمم

مریض شده و اگه میخواست هم نمیتونست بیاد . شب پدر به شقایق اعتراض میکنه که چرا عکس مشروب گذاشته

شقایق حتما ناراحت میشه . 

۱۴۰۴ تیر ۷, شنبه

جنگنامه


بدترین روزهای زندگی . دوزاده روز استرس . هر روز با هر صدا ترسیدن

با هر خبر ترسیدن  . هر شب گریه های خواهر. در نهایت تسلیم میشیم 

و برای گذران روزای جنگ میریم رودهن . باغ حمید . روز اخر حضور در تهران

علیرضا پسرخاله مامان ومده اونجا . اون که بره همه حرکت میکنن سمت رودهن

*

صفهای عجیب و غریب پمپ بنزین . انقدر طولانی که ایا بهت بزین میرسه؟

بستگی به شانست داره! سه بار تو صف می ایستم و تا نوبتم بشه بنزین تموم میشه

بالاخره موفق میشم بیتس لیت بزنم . بعد دیگه صفها

انقدر خلوت میشن که هر روز میشه بنزین زد 

پمپ بنزین دم خونه دبه دبه پر میکنه و به قیمت گزاف میفروشه به ملت

*

روزانه 180 کیلومتر رانندگی میکنم . به قیمت سالم بودن خودم و خانواده

دو سه روز یکبار به بهونه حموم میام خونه و به گلها و خونه سر میزنم

ماهیامون یکی پس از دیگری میمیرن . سارا میگه این بلایی بوده که

ممکن بوده سر خانواد بیاد و قضا و بلا ردش کرده

*

ویلای حمید به شدت کثیف و اشفته است . از روز دوم سوم پوست مامان میریزه بیرون 

و سوزشش شروع میشه. ممکنه مال هوا محیط یا کفترهای اونجا باشه 

به شدت مشکل اب داره روزی دو ساعت نامنظم اب میاد

و منبع پر نمیشه. تا روز اخر درگیریم با اب

*

تولد مامانه . شام میریم بیرون و من حساب میکنم\

همبرگر بدی میخوریم ولی لنگه کفش تو بیابون غنیمته

*/

شاید تنها چیزی که جلوی فروپاشی روانی منو گرفته کار بود

هر روز میومدم دفتر . کارخونه قیر قرار بود تعطیل کنه

گفتیم لپ تاپ رو از ماشال بگیریم ولی به شکل عجیبی نداد

انگار که میترسید با دادن لپ تاپ کار رو از دست بده 

*

اینترنت ملی شد و بیچاره شدیم . با کمک سارا وی پی ان هایی پیدا میکنیم ک

وصل باشن . به سختی وصل میشیم و در جریان اخبار قرار میگیریم

مرتب با دوستام سارا ملود مجید و جینا در ارتباطم 

*

شدت حمله ها هر روز بیشتر میشه. ترسناک تر از قبل 

شب خوابیدم و از صدای لرزش شیشه ها بیدار میشم

انتهای افق دید من کاملا روشنه . توی اخبار صحبت از اتش بس میکنن

ولی فعععک نکنم . صبح خبر اتش منتشر میشه 

و به نظر میاد برمیگیردیم به زندگی عادی

*

اولین پنجشنبه بعد از جنگ رو با سارا میریم کتابفروشی دی

مجید نمیاد چون از گشت میترسه 

شب میریم خونه سارا اینا همبرگر میخوریم و یه فیلم میبینیم که

تقریبا هیچی ازش یادم نیست