۱۴۰۳ دی ۸, شنبه

ماجراهای کاظمی جان

 *

گلو درد عجیب غریبی دارم . تمام بیماریهای خطرناک

مرتبط با این رو چک میکنم. انواع سرطانها رو شامل میشه

ناپروکسن میخورم بهتر شم . بهتر میشم

وسطهای هفته حس میکنم یه چیزی تو گلوم گیر کرده

سرچ میکنم و باز لیستی از امراض مختلف ردیف میشن

اونم برطرف میشه و باز درد دیگه ای از جای دیگه ای میزنه بیرون

*

با دوستام میریم کنسرت الکترونیکی امیردارابی

کل خاندان سارا اینا و مجید . یک رستوران

خوب شام میخوریم و بعد میریم سمت سالن

مجید که کت پوشیده رو سوژه میکنیم و یهش میگیم

اقای کاظمی که مثلا کارمند یک اداره دولتیه

توی سالن صندلیمون قر و قاطی میشهو دقایق 

زیادی معطل میشیم تا جامون اوکی شه

اجرای خوبیه و بچه ها راضی هستند این خیلی خوبه

*

با کمترین تمرین میرم کلاس و بازخورد بدی نمیگیرم

درس جدیدی میگیریم . حرف میزنیم و تو راهرو 

خواهرای استاد رو میبینم و به نحوه جفت کردن کفشام

گیر میدن

*

پنجشنبه برای اولین بار با لارا قرار میذاریم

بریم تیاتر زودتر میرسیم و  میریم کافه

بازی استقلال مساوی میشه و خوشحالم

در مورد مسایل مختلفی حرف میزنیم

میریم تیاتر و نمایش بدی رو نمیبینیم

اسنپ میگیره و میره خونه منم میرم یه طباخی

و سیرابی میخورم

*

اذر میگه حال  خیلی بده. روحی و جسمی

ظاهرا با اقایی به مشکل خورده و رفتن تو کمای 

عاطفی . داریم به لحظات ملکوتی تهش زمستونه بترس

و اخرش قشنگه نزدیک میشیم



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو