*
اتفاقی که منتظرش بودم بالاخره افتاد
اذر پیام داد و گفت رابطه ح با دوست پسر جدیدش وارد سرازیری شده
اتفاقی که منو از عمق افسردگی به اوج رسوند
جایی که بالاخره حس کردم خدا انقام تمام روزها و شبهایی که سخت
گذروندم رو گرفت
*
گاهی برای دلگرمی نیاز به توجه دوستات داری
سارا یه پست اینستاگرامی میفرسته و توش از من بعنوان دوست
تشکرمیکنه چون تو روزایی که حالش بد بود کنارش بودم
*
روزط کلاس خودم رو زودتر از همیشه میرسونم
بد نیستم و استاد راضیه . درسهای طولانی ای رو میده
میخندیم . روزایی که حالش خوبه خیلی خوش میگذره
بهعش کتاب داها رو بعنوان هدیه میدم و شب استوری میکنه
چون که تولدشه
*
یک شب قبل از شب یلدا خونه مادربزرگیم . گلوم درد میکنه ولی تووجهی بهش نمیکنم
مهمونی بد نمیگذره . بچه نگار تمام شب گریه میکنه
اخر شب میرن براش دارو میخرن . حسین زاده فال حافظ میگیره ولی
انقدر نیما و رامتین مکسخره بازی در میارن که قضیه به لش کشیده میشه
*
خانم میم بالاخره دندون لق رابطه اش با اقای روانشناس منطقی رو
میکنه میندازه دور . تماما این روزها با احترام ازش حرف زد
فکر میکنم چرا ادمها انقدر خوشبختن که به سختی کنار گذاشته میشن
و من کمتر از یک روز فراموش میشم
*
عمورضا و پدر میرن ابن بابویه و بعد میان خونه ما. تمام جمعه در خدمت عمورضا
و خالی بندیهاشیم . اون میره مامانی میاد مامانی یره شقایق زنگ میزنه
و میگه جوابشون اومده و ویزای 5 ساله گرفتن
ودوباره مامانی میاد بالا
خسته ام . میخوام بخوابم و بمیرم
به روزهای گند زندگی سرما و بیس برقی هم اضافه میشه
وینتر ایز کامینگ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
حالا تو بگو