۱۴۰۲ خرداد ۶, شنبه

چرا شمال؟


*


بعد از چندین سال از تهران میریم بیرون

شب قبل از سفر با پدر جر و بحثمون شد 

سر رانندگی توی جاده . صبح من پشت فرمون 

میشینم . قرار بود ساعت 5 راه بیفتیم ولی 

با تصمیم خواهر و پدر شیش راه می افتیم

وسط راه یه جا برای صبحانه می ایستیم

پسر جووندم در میگه میتونین از اینجا استفاده کنین

موقع رفتن تلفنهای کاری ما شروع میشه

پدر میگه پسر جوان ناراحت شده که ازش تشکر نکردیم

حدود دوازده میرسیم و اتاق رو تحویل میگیریم

سه تخت بالا و یک تخت پایین . مامان و مادربزرگ نمیتونن

برن بالا . مجبور میشیم یه تشک از بالا بیاریم پایین

عصر میریم لب دریا و از خنکای دیا استفاده میکنیم

*

همه چیز خوب پیش میره جز بیداری های شش صبح پدر 

که نمیذاره بخوابیم بعداز صبحانه میریم لب دریا 

اونجا با اوج پا درد مامانم مواجه میشیم. روی ماسه ها نمیتونه راه بره

درد میکشه . مواجهه با ناتوانی مادر واقعا دردناکه

خواهر مرتب پای تلفنه و مشخصه دیگه با مسافرت خانوادگی

حال نمیکنه. سبک زندگیها کاملا تغییر کرده

اقایی اونجا کار میکنه که شبیه امیراقاییه

سوژه اش میکنیم 

*

کنار دریا قدم میزنم و با حسنا اشتی میکنم 

روز فوتبال با پدر فوتبال میبینیم و همه شاکی ان

اخر شب میریم لب ساحل ولی شقایق ناراحته

منی که لیفم رو جا گذاشتم بعد ار اینکه اسکاچ

روبرای جایگزینی خریدم از رفاه اونجا یک لیف طرح پلنگ صورتی

میخرم و میمونه به یادگار

*

روز برگشتن از یه مغازه خرید میکنیم و دست اخر میفهمیم

فلاسک چایی رو اونجا جاگذاشتیم

تو راه به ترافیک نمیخوریم بجز یه تیکه اخر رودهن

ناهار رو توی یک رستوران به اسم شقایق میخوریم

سفر به اتمام میرسه . خوش میگذره تنها چیزی که برام میمونه

تماشای ناتوانی مادر و پدرمه


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو