۱۴۰۲ اردیبهشت ۲۳, شنبه

شب طلایی

*

با حسنا جواب ازمایشها  رو میبریم پیش رحمانی. قبل از ما دوتا خانم با

بچه هاشون اونجان . دکتر برای بچه امپول تجویز میکنه. دختر بچه گریه میکنه 

وطن دوست میگه بدون سوزن برات امپول میزنم و بچه باور میکنه. نتیجه ازمایشم خوبه

d3 و انتی بادی هپاتیدم پایینه . خودش برام واکسن هپاتید میزنه و میگه دوز بعدی رو بعد 

از خمینی بیا برات بزنم .به دکتر میگم نشد ما بیایم اینجا سوزن بهمون نزنی

 داروهامونو میگیریم و میریم امیر انفجار شام میخوریم 

خطر بیماریهای خطرناک و قند  و چربی از بیخ گوشم میگذره

*

18م ماه عدد شیش رو استوری میکنیم . شوخی شوخی شش ماه از اشنایی مون گذشت 

قبل از رفتن یه دسته گل میگیرم و میرم دنبال حسنی . شیرینی میگیریم  و میریم کافه

چایی سفارش میدیم و جشن کوچیکی برای خودمون میگیریم

*

خونریزی های حسنی  زیاد شده . به خاطر ش وقت دکتر میگیره . قرار میشعه برم

دنبالش ولی کاری پیش میاد که مجبورم بیشتر بمونم دفتر . هوا توفانی میشه و بارون

و کثافت میباره . هر دو همزمان میرسیم . علت بیماری عفونت باکتریاله . حسنی ناراحت

میگه منو ببر خونه میخوام تنها باشم .میبرمش خونه و خودم میرم خونه

*

تصمیم میگیریم بریم نمایشگاه گل و گیاه . از سر کار که برمیگردم ترافیک به هزار شکل

بهم تجاوز میکنه. میریم نمایشگاه گل . دنبال سالن نمایشگاهش میگردیم . دو نفر جلوتز از ما

دنبال سالنن . دنبالشون میریم و پیدا میکنیم . یک لیراتا و یک بابا ادم میخریم و برمیگردیم

حاضر میشیم تا بریم خونه شکیبا. تهمینه هم از ترکیه اومده و اونجاس

صدای مهمونی بیش از حد زیاده . از حوصبه ام خارجه . دوست دارم زودتر از اونجا بیام بیرون

اخر مهمونی بحث قومیتی میشه و حسنا در جواب معصومه که میگه هیشکی از رشتیا بد نمیگه

میگه من میگم و میدونم این ابستن حادثه های احتمالیه. شب برمگیردیم خونه وقتی میرسیم 

که نماز صبح شده . نماز میخونم  ومیخوابم

*

کلاس همچنان تعطیله . به بهونه کلاس از خونه میرم بیرون . میرم و عینکم رو میدم اکبری درست کنه

یه عینک هم  میخرم در مجموع ده میلیون پیاده میشم . میرم خونه و میخوابم و با زنگ پیک دیجیکالا 

بیدار میشم . فوتبال رو میبینم 4 تا به گلگهر میزنیم . مجید زنگ میزنه و میگه معصومه شاکی شده و ظاهرا 

خاله بازی اخر شب پشت سر ما بوده . خودش هم بابت شوخیایی که باهاش شده عصبانیه

بعدش تصمیم میگیریم بریم پیک نیک 

چایی و اینا برمیداریم و میریم باغ موزه اب . خوش میگذره . اخر شب میریم و امپول میزنیم 

روز تموم میشه با مسیجی که حسنا میگه اکشب از اون شبای طلایی عمر من بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو