۱۴۰۰ بهمن ۳۰, شنبه

بی تو باز امدم

 


.

*

اقای م ع شوهر خاله مادر به رحمت خدا رفته . همسرش براش مراسمی تدارک دیده که بیشتر شبیه قتل عام در ایام کروناس . مادربزرگ راضی به نرفتن نمیشد . انواع و اقسام حیلت ها رو به کار بردیم . استدلال اوردیم . به سختی راضیش کردیم هرچند ته دلناراضی بود و دل چرکین. یاد اوایل کرونا میفتم که اونایی که مراسم ختم و خاکسپاری 

میرفتن رو مسخره میکردیم و میگفتیم چقدر گاون! چقد راحت ادم شبیه کسانی میشه

که روزی مسخره شون میکرده

*/

رفیق جان برای بار سوم کرونا گرفته. برای بار دوم در وطل یکسال. وضعیتش به بدی ابتلاهای قبلیش نیست. ویدیوکال میکنیم و از گذشته و حال و اینده حرف میزنیم .میخندیم و همین کمک میکنه یادمون بره چه روزهای بدی رو سپری میکنیم

*

دندون و ماجراهاش همچنان ادامه داره. خانم م دستیار دکتر اشتباهی دوتا پانسمان رو باهم باز میکنه تا این توهم که "نکنه این کارش باعث خراب شدن دندونم بشه" تمام هفته ولم نکنه فرداش احساس میکنم صورتم ورم کرده به دکتر زنگ میزنم و میگه طبیعیه 

اقای ص دچار پادرد و کمر درد شده . به شکل عجیب و وحشتناک . چند سال قبل پاش توی کارواش افتاد توی چاله و حالا همون پا بعد از مدتها در گرفت. خودمم هنوز پا درد رو با خودم دارم .اقای میم هم که فشار خونش به شکل عجیبی بالا رفته. ما هنوز 40 سالمون نشده. اگر تا 50 سالگی دووم بیاریم،یه ستاره روی پیرهن مون میزنیم..

*

خواهر اخر هفته رو در ترکیه سپری میکنه . همراه با دوست قدیمیش. امیدوارم بهشخوش بگذره . با  تو رفتم ویگن رو تمرین میکنم و تو ذهنم پرواز و شب یلدا رو مرور میکنم کلاس بنا به درخواست استاد تعطیله. با نزدیک شدن شب سال خاله جان همه خانواده میرن بهشت زهرا . من احتمالا شنبه خواهم رفت . با پدر ناهار روز تعطیل رو با هم میخوریم .خونه خاله کوچیکه رو باز هم دزد زده و اینبار چیزی نبرده همه نگاه ها به سمت همسر سابقش میره.ظاهرا یکی از دخترها کلید رو به در جا گذاشته و دزد حاضر و بز حاضر و.....

*

عینک افتابیم خش افتاده . میرم پیش اکبری تا شیشه اش رو درست کنه . قبل از رفتن زنگ میزنم بیگ بوی و پیتزا سفارش میدم . پیتزام رو میگیرم و کیرم پیش اکبری یه شیشه شور عینک برای خانوم م ازش میگیرم . پیتزام رو کنار خیابون میخورم. بخش زیادیش رو میبرم خونه و شب میخورم . نصف شب مامان و پدر خواهر رو میبرن میرسونن خونه دوستش که برن فرودگاه .اقای م زنگ میزنه و میگه بریم بیرون بستنی بخوریم . از کروناش میترسم و حال بیرون رفتن رو هم ندارم . نمیرم . شب هدفون تو گوشم میذارم و میخوابم . تا 12 ظهر فردا . جوری که شب خوابم نمیبره و متوسل به دو لیوان دوغ میشم



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو