۱۴۰۳ دی ۲۹, شنبه

پدر یعنی

هفته هایی که بدون اتفاق خاصی میگذره

جای خوشحالی داره چون اتفاق بدی هم نمیفته

به مناسبت روز پدر تعطیل بودیم

پدر تصمیم گرفته نماز بخونه این شاید اخرین تلاشش برای حفظ سلامت

و زندگی دخترش در انگلیسه. گاهی با خودم فکر میکنم دیگه خواهره رو نمیبینم و پرام 

میریزه. در روز پدر میرهدماوند و من نگران برگشتنش میشم

این میراثیه که خودش برای ما به جا گذاشته

*

با مجید میریم سینما و به هیشکی نمیگیم . علت مرگ نامعلوم رو میبینیم 

فیلم خوبیه و حال میکنیم . برای شام میریم اکوان . جایی که پیتزاهاش 

بوی زندگی میده

*

یکی از حسابدارایی که قراره بیاد اینجا زنگ میزنه بهم

جوابش رو نمیدم. میرزایی زنگ کیزنه میگه این خانوم م

میگه کیس من کو گفتم ویسا تا بیاد . به صالح زنگ کیزنم میگم

این حسابداره چیه جریانش میگه من اصن نگفتم بیاد

یکی دیگه رو گفتم بیاد . یارو سر خود اومده نشسته پشت میز!!

*

پنجشنبه است و حوصله خونه ندارم.خانوم ح مرتب بای دوست پسر

جدیدش پست میذاره و ابراز عشق میکنه. حالم بد میشه . میرم کافه ای که\خیلی 

سال ود دلم میخواست برم . اسمش جزه و فضای جزی باحالی داره

از تنهایی لذت میبرم . ته ذهنم حس میکنم همه اینا ر برای دراوردن حرص

من مینویسه . مطمعنم اینجوری نیست ولی اگر هم باشه که خب موفق بوده

*

یه تعداد بارنامه سوری برای قیرا باید بزنیم . سه روزه درگیریم و با سرعت اسلو موشن 

صالح به کندی پیش میره بازی پرسپولیس رو میبینم و میبازیم . شب یه کنسرت خوب میرم

اشتباهی به جای شنبه بلیت جمعه رو گرفتم که دوتا خواننده نچسب خواننده اش هستن

ولی کلیات کار رو دوست دارم . کنارم دوتا جوون گوزو هستن که حرف میزنن ولی به مرور 

ساکت میشن. خوش میگذره در نوستالژی غرق میشم . چند روز قبل خاله ادرس سایت رو میپرسید 

ناراحت بودم که اونا رو هم باید اونجا ببینم که خدا رو شکر بخیر گذشت و اونا نیومدن و اگر 

میخواستن برن احتمالا شنبه میرفتن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو