هفت عجیبی از زندگی
*
اوضاع گوشم بیریخته. دندون دردم دارم . یه زایده گوشتی عجیب روی لپم دارم
میگم ملت برای عشق و حال پلن میریزن و ما برای دکتر رفتنها
*
عکس او پی جی میگیرم و به دکتر دم خونه نشون میدم
میگه عقلها رو بکش و چندتا ترمیمی داری
پیش بهرامی میرم و قرار میذاریم بکشه
*
میرم پیش هدایتی دکتر گوش
یک ساعت و نیم طول میکشه تا نوبتم شه
کتاب میخونم. یه اقایی میچسبه بهم و مزاحم مطالعه ام میشه
دوست داره خودشو مکتاب خون نشون بده ولی خال بنده بیشتر
دکتر تست گوش میده و در نهایت با قرص و امپول میگه نمیشه کاریش کرد
*
دندون عقل رو میکشم . خیلی میترسم . دکتر تا جایی که میتونه بی حس
میکنه . وقتی میرسم خونه دایی اینا رو میبینم تو اسانسور
*
پنجشنبه بین رفتن و نررفتن مرددم . ولی میرم . وقتی میرسم قیامت کار روی سرمه
با بدختی انجامش میدم
میمونم خونه تا استراحت کنم حوصله بیرونم ندارم
دم صبح نماز صبح میخونم که یوهو صدای مهیب میاد
فکر میکنم رعد و برقه
ولی خبری از بوی بارون نیست
این شروع جنگی بود که تو زندگی ما حلول کرد
این اخرین پست هفتگی منه
از امروز تا پایان جنگ فقط روز نوشته های جنگ رو مینویسم
با این امید که طولانی نشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
حالا تو بگو