۱۴۰۳ خرداد ۲۶, شنبه

جوونیم رفت صدام هم همینطور

 *

روند یکنواخت زندگی جوری شده که باید خیلی فکر کنم تا اتفاقی رو پیدا کنم 

که قابل نوشتن باشه  ولی به سختی پیدا میکنم

چیزی که بعدها بتونم بخونمش و بگم یادش بخیر

زندگی یکنواخن عجیبی شده

این روزها حس میکنم ضربان قلبم بالاست

گاهی درد قفسه سینه هم دارم

جدی نمیگیرم

بچه که بودم همیشه برای چس کردن خودم به دوستام میگفتم 

دکترا گفتن 40سال بیشتر عمر نمیکنی و به خاطر عارضه قلبی 

میمیری. حالا نزدیکای 40 سالگیه و گاهی قلبم درد میکنه

شاید چیزی از اینده بوده که به گوش کودکیم رسیده و به زبان رسیده

چهل سال تحمل روزهای زندگی فکر میکنم کفایت کنه

بزرگترین ارزوی میانسالی من /زینا بود که بعد از یه رابطه

سه ماهه تبدیل به کابوسی شد که برای تموم شدنش دست به آسمون

شدم و دیدم دختری که سشبا خوابش رو میدیدم چقدر فاصله داره

از چیزی که تشنه رسیدنش بودم حالا کاملا بی ارزو بدون امید

و خسته تر و عصبی تر از همیشه نشستم تقویم زندگی رو ورق 

میزنم

*

سیاوش مدتیه نمیره انبار  ظاهرا بیمه اش رو مهندس رد نکرده و شاکی 

شده و زده بیرون روی داستان بیمه حساس میشم و سوابقم رو چک میکنم

یه سری ماه صفر و یه سری 30 و یک ماه رو 60 روز زده

پشمام میریزه  فرداش با غلامی چک میکنم و میگه من همه رو رد کردم

دقت میکنم و میبینم دوتا لیست داره و همه چی اوکیه

*

با ح میریم یه تیاتر غمگین رو میبینیم  مود خیلی بدی دارم

حوصله ندارم ظهر یکساعت زیر افتاب وایسادم

ماشین رو شستم و حالا هوا باد توفان و ابر و غیره است

برای تکمیل شدن یک شب بد فقط پیتزاییی که ازش متنفرم رو 

کم داشتیم که به خواست ح میریم اونجا بعد از شام میریم خونه اش

و وقتی میبینه فس شدم میگه برو خونه و من از خدا خواسته

*

مهمونی طولانی و بدی خونه مادربزرگه  همه جچی رو مخمه 

حتی حسینزاده که به زور میخواد با ادم حرف بزنه

و بچه های لیلا که بیشتر از همیشه رو مخمه

پناه میبرم به فوتبال المان و اسکاتنلند

اخر شب میریم خونه شقایق زنگ میزنه بالاخره چمدونش نجات پیدا کرده

 و رفته دم خونه دوستش تو ناپل

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو