۱۴۰۰ شهریور ۱۳, شنبه

سیاهچاله




 یه روز از خواب بیدار میشه و به این نتیجه میرسه

که برای همیشه فراموشش کنه

فراموش کردن در عصر دیجیتال یه کم سخت و دور از ذهن

به نظر میاد. اینکه بالاخره یه بار یه روز یه جایی توی یک عمس دسته جمعی میبینیش

یا تو یکی از اپلیکیشنها فالو کردن اون رو به عنوان کسی که میشناسیش 

بهت پیشنهاد میده . تازه اگر انقدر دلش رو داشته باشی که قبل از فرموشی

از همه اپلیکیشن هات پاکش کرده باشی

با این حال از بلاتکلیفی و تنهایی خسته شدی

تصمیم میگیری به گزینه های دیگه فکر کنی.

خوب ترینش رو انتخاب میکنی.تمرکز  میکنی روی انچه که

تو رو به اون نزدیکتر میکنه

نظرش رو جلب میکنی .دوستش داری و دلت میخواد دوستت داشته باشه

داره. پیگیر لحظه به لحظه تو میشه. به صدای قلبت گوش میدی

دنبال تپش های رئز های اول میگردی . صدایی به گوشهات نمیرسه

کم کم احساس میکنی راه رو داری اشتباه میری

انگار که لباس قشنگی رو داری میپوشی که اندازت نیست

مثل کفش جدیدی به راحتی کفش قدیمت نیست و داره ازارت میده

با خودت فکر میکنی و میبینی که هنوز دلت ازاد نشده

هنوز درگیر عشق یک طرفه ای هستی که جوابش منفی بوده

به این فکر میکنی که روزی با خودت گفتی عاشق هر کسی هم که بشم

و کنارم بگذاره ،فراموش میکنم

عاشقی گودال عمیقیه!خوش به حال اونی که میتونه از این گودال فرار کنه


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو