۱۳۹۸ آذر ۲۳, شنبه

دروغ


نشستم رو به روش و نگاش میکنم
با چشم های درشتش نگاه میکنه و شروع میکنه به حرف زدن
همه جملاتش با من شروع میشه .جملاتی که فقط توصیف صفات 
خوب و مثبت خودشه. از فدا کاریهایی حرف میزنه که حداقل به اون لحن 
صحبت نمیخوره . حرفاش با شخصیتی که ازش میشناسم سینک نیست
لحظه به لحظه به ترس هام اضافه میشه
خدایا! این هیولا وسط  زندگی ما چی میخواد!
سعی میکنه گریه کنه ولی خبری از اشک هاش نیس!
صورتش گریه میکنه و چشماش نه!
!رکب خوردی دوست عزیز!
روز قبلش در اعتراض به حرفی که باب میلش نبود 
تلفنش رو روی همه خاموش کرده بود!
کم کم متوجه میشه طرفش رو اشتباه گرفته!
لحنش تغییر میکنه و بی قرار میشه برای رفتن!!
بی تفاوتیم رو حفظ میکنم و راهی میکنمش به جایی که میخواد بره!
به چشمایی فکر میکنم که نتونستن دروغ بگن!نتونستن از خودشون
اشک جاری کنن . به پیغام واتساپ گوشیم نگاه میکنم :
- بریم بیرون؟؟
فکرم پیش هیولاس و بلاهایی که میتونه سرمون بیاره
جواب میدم جایی هستم .شماها برید. خوش بگذره!
دروغ همیشه هم بدنیست!



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو