۱۳۹۶ مهر ۱۵, شنبه

شمع



هفته پیش تقریبا بعد از پنج شش سال تصمیم گرفتم برم بیرون و عزا داری
مردم رو نگاه کنمعزا داریه اهیی که نه خودم اون رو صحیح می دونستم
و نه اطرافیانم همه چیز بیشتر شکل تفریح داشت تا عزا داری.
طرف در حال خندیدن با دوستاش بود،دسته که راه افتاد رفت
قاطی زنجیر زن ها زنجیر زد،بعد که تمام شد اومد پیش دوستاش

و دوباره شروع کرد به خندیدن
ادمی که عزا داره ،به شکل عمیقی از ته قلب و تمام وجود ناراحته
چطور می تونه الان بخنده ،بلافاصله از شدت غم زنجیر بزنه و بعد دوباره
بخنده
با خودم بیشتر فکر میکنم و به این نتیجه میرسم که اونها هم به بیراهه نمیرن
هر ادمی به اندازه معرفتش ،خودش رو به خدای خودش نزدیک میکنه
با خدا درد دل میکنه . به خدا خواسته هاش رو میگه . شاید اون ادم از
ته دل ناراحت نباشه ولی عزا داری رو نزدیک ترین راه برای اتصال به خدا میبینه
دوستی رو دیدم که شام غریبان زیارت عاشورا میخوند. دوستی که نه نماز
میخونه و نه حجاب داره و پاش بیفته تا  بی نهایت
مشروب میخوره . ازش نپرسیدم که ایا واقعا به این دعا اعتاد داری یا نه
نمی خواستم مزاحم حرف زدنش با خداش باشم . حس کردم چیزی که تو باطنش داره
از اونی که ما تو ظاهر داریم تمیز تر و قشنگ تره!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو