هفته پیش تقریبا بعد از پنج شش سال تصمیم گرفتم برم بیرون و عزا داری
مردم رو نگاه کنمعزا داریه اهیی که نه خودم اون رو صحیح می دونستمو نه اطرافیانم همه چیز بیشتر شکل تفریح داشت تا عزا داری.طرف در حال خندیدن با دوستاش بود،دسته که راه افتاد رفت
قاطی زنجیر زن ها زنجیر زد،بعد که تمام شد اومد پیش دوستاش
و دوباره شروع کرد به خندیدنادمی که عزا داره ،به شکل عمیقی از ته قلب و تمام وجود ناراحتهچطور می تونه الان بخنده ،بلافاصله از شدت غم زنجیر بزنه و بعد دوباره
بخندهبا خودم بیشتر فکر میکنم و به این نتیجه میرسم که اونها هم به بیراهه نمیرنهر ادمی به اندازه معرفتش ،خودش رو به خدای خودش نزدیک میکنهبا خدا درد دل میکنه . به خدا خواسته هاش رو میگه . شاید اون ادم از
ته دل ناراحت نباشه ولی عزا داری رو نزدیک ترین راه برای اتصال به خدا میبینهدوستی رو دیدم که شام غریبان زیارت عاشورا میخوند. دوستی که نه نماز
میخونه و نه حجاب داره و پاش بیفته تا بی نهایتمشروب میخوره . ازش نپرسیدم که ایا واقعا به این دعا اعتاد داری یا نهنمی خواستم مزاحم حرف زدنش با خداش باشم . حس کردم چیزی که تو باطنش داره
از اونی که ما تو ظاهر داریم تمیز تر و قشنگ تره!
۱۳۹۶ مهر ۱۵, شنبه
شمع
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
حالا تو بگو