۱۳۹۵ بهمن ۱۶, شنبه

خانوم ،بریم؟


همیشه وقتی دور هم جمع میشدیم برام عجیب بود که چرا
اقای "دال" وقتی هنوز شام از گلوش پایین نرفته ببا نگرانی
 به ساعتش  نگاه میکنه و میگه خب خانوم بریم؟!!
برام سوال بود که چرا از دور هم بودن لذت نمیبره 
چرا همه چی به نظرش کسالت باره و لابد ایراد از ماست
که حوصله اش تو این جمع به همین راحتی سر میره 
همه اینها رو درک نمیکردم تا شبی ه وسط 
هیاهو و دست و رقص و جیغ و هورای دوستام 
دلم میخواست زودتر همه چی تموم شه  برگردم خونه!
وسط یک مهمونی تکراری با ادمهای تکراری و رقص با اهنگهای تکراری!
حس میکنم الان راحت تر میتونم به اقای دال حق بدم 
حق داشت که تخت خوابش رو به بودن کنار ادمهای تکراری ترجیح بده!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حالا تو بگو